داستان



داستان جالب

قدرت انديشه

 

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

 

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 

"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 

دوستدار تو پدر".

 

*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

 

*ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

 

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*

 

نکته آموزنده:

*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت.*

 

 

* قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم*

 

*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.

 

وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*

 

*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.

 

پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*

 

*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟  مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*

 

*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.

 

براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*


قصه حضرت ابراهیم(ع)

قصه حضرت ابراهیم(ع)

 

روزی روزگاری شهری به نام بابل بین دو رودخانه دجله و فرات از شهرهای بزرگ و سرسبز آن روزگار بود. اطراف شهر باغهای سرسبزی بود كه مردم در این باغها كار می كردند و روزگار خوشی را سپری می نمودند. در شهر بابل پادشاهی بنام نمرود حكومت می كرد او معبد بزرگ و بسار مجللی درست كرده بود و محل عبادت مردم بابل بود. مردم شهر مجسمه هایی از سنگ و چوب درست می كردند و در این معبد بزرگ می گذاشتند و بعد هم هر روز برای عبادت و پرستش این مجسمه ها به این معبد می آورند و در مقابل این مجسمه زانو می زدند و سجده می كردند.

در آن شهر بزرگ كه تمام مردم برای عبادت به معبد می رفتند تنها ابراهیم بود كه هیچگاه برای پرستش این بتها پای در آن معبد نمی گذاشت او كه جوانی 13 ساله بود به خداوند بزرگ و یگانه ایمان داشت و فقط خدا را عبادت و ستایش می كرد تا اینكه خداوند او را به مقام نبوت مبعوث كرد و به او فرمان داد تا مردم را به پرستش خدای یگانه دعوت كند و از عبادت مجسمه ها نهی كند.

هر گاه ابراهیم از كنار این معبد می گذشت و مردم را در حال سجده به این مجسمه ها می دید كه مشغول گریه و حرف زدن و كمك خواستن از این مجسمه ها هستند از آنها می پرسید: آیا این مجسمه ها می توانند جواب شما را بدهند؟ و با شما حرف بزنند و به شما خیر و یا نفعی برساند؟

 آنها می گفتند:نه نمی توانند و ابراهیم به آنها می گفت: چرا چیزی را كه نمی تواند با شما حرف بزند و بشنود را می پرستید؟ و آنها ساكت می شوند و در فكر فرو رفتند آنگاه می گفتند: چون پدران ما اینها را می پرستند ما نیز از آنها پیروی می كنیم. ابراهیم می گفت: پدرانتان نیز اشتباه می كردند و در گمراهی بوده اند و روزها به این صورت می گذشت و باز هم ابراهیم مردم را راهنمایی می كرد اما مردم به حرفهای او اهمیت نمی دادند شاید حرفهای او را نمی فهمیدند و یا باور نمی كردند. این بود كه ابراهیم تصمیم گرفت نقشه ای بكشد تا مردم متوجه اشتباهشان شوند و حرفهای او را باور كنند، او می خواست مردم بفهمند كه از این مجسمه ها كاری بر نمی آید. او فكر می كرد و راهی برای حل این مشكل پیدا كرد، پس به دنبال فرصتی می گشت تا فكرش را اجرا كند. پس در روزی كه مردم برای برپایی جشن عید از شهر بیرون رفته بودند، تبری برداشت و به معبد رفت و تمام بتها را شكست آنگاه تبر را در كنار بت بزرگ گذاشت. مردم كه برای برپایی جشن بسیار خوشحال و شاد بودند، خبری از كار ابراهیم نداشتند، بعد از ظهر كه مردم به شهر باز گشتند وقتی دیدند كه در معبد باز است و تمام بتها شكسته شده و فقط بت بزرگ سالم است و تبری روی دوش آن است بسیار متعجب و ناراحت شدند و با خود گفتند: فقط ابراهیم در شهر بوده است. خبر شكسته شدن بتها در شهر پیچیده شد و به نمرود پادشاه بابل رسید پس بزرگان شهر جمع شدند و به نزد نمرود رفتند یك نفر از بزرگان گفت: صبح كه به بیرون شهر می رفتیم فقط ابراهیم بود كه گفت: بیمارم و به شهر بازگشت حتماً كار ابراهیم بوده است، چون همیشه به ما می گفت: چرا این بتهای بی جان را می پرستید. او دشمن بتها بود. سر و صدای مردم بلند شد پس نمرود دستور داد ابراهیم را به معبد بیاورند تا دلیل كارش را بگوید، وقتی ابراهیم را آوردند نمرود از او پرسید: آیا تو خدایان ما را شكستی؟ ابراهیم گفت: تبر بر دوش بت بزرگ است شاید او این كار را كرده باشد، از او بپرسید؟

مردم ابتدا ساكت شدند، آنگاه به او گفتند: بت بزرگ كه نمی تواند حرف بزند، حتی نمی تواند از جای خود حركت كند، یا اینكه از خودش محافظت كند و ابراهیم كه منتظر چنین حرفی بود گفت: پس چرا از او كمك می خواهید؟ هیچكس پاسخی به ابراهیم نداد كار ابراهیم همه را به خشم آورد، پس تصمیم گرفتند او را در آتش بیندازند. ابتدا ابراهیم را به زندان انداختند. سپس مردم مقدار زیادی هیزم جمع آوری كردند و آتش زدند آنگاه ابراهیم را در كوهی از آتش پرتاب كردند، چون حرارت آتش آنقدر زیاد بود كه نمی شد به آن نزدیك شد.برای پرتاب ابراهیم مردم منجنیقی كه شیطان طرز ساخت آنرا به مردم آموخته بود را ساختند و ابراهیم را به داخل آتش پرتاب نمودند و مردم در بالای بلندیها به این صحنه نگاه می كردند حتی نمرود هم از برج بلندی این منظره را نگاه می كرد. مردم فریاد شادی می كشیدند، همه به آتش نگاه می كردند و منتظر فریاد ابراهیم بودند اما در میان تعجب مردم شعله های آتش به گلستان تبدیل شد و دیگر خبری از حرارت آتش نبود و آتش به آن بزرگی به چمن زار و گلستان سر سبزی تبدیل شده بود و ابراهیم در میان چمنها نشسته بود و جوی آبی هم كنار او روان بود، مردم با تعجب به این صحنه می نگریستند حال آنها قدرت خدای ابراهیم را می دیدند حتی نمرود هم نگاه می كرد و می گفت: از این پس همه باید خدای ابراهیم را پرستش بكنند، حتی نمرود هم به خدای ابراهیم ایمان آورد اما اطرافیان و بزرگان آنقدر با او حرف زدند كه نظرش تغییر كرد و دوباره به ظلم و ستم خود ادامه داد و به پرستش بتها ادامه داد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کلیستنیکس استریت ورک اوت کانون فرهنگی وهنری مسجدقائم آل محمد(عج) شرکت افشار newmatlabeha onfile بانک مقاله بیس مدیریت 2019 الزویر و آمرالد Download The Lastest Music Albums دریافت گلچین جدیدتربن ها و بهترین ها تدریس خصوصی مکالمه زبان انگلیسی حامی طبیعت